روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید.دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد.
شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید.برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود.یک روز مرد را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است.شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود.به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد. مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت.شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت.همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت.مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود.
مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد. به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود.او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته،چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد!ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودند!»
:: موضوعات مرتبط: مطالب جالب و اموزنده، ،